خردمند
مرا خود با تو چیزی در میان است
وگرنه روی زیبا در جهان هست
وجودی دارم از مهرت گـُدازان
وجودم رفت و مهرت هم چنان هست
هیچ دیوارههای قلبت را منقش به حسّ و حضوری بیپیرایه، از جنس نگاه خورشید، به لطافت صبح هنگام و آرامش شبانگاه دیدهای!؟
هیچ به هوای حسّی رفتهای که ندانی چیست- بدانی شیرین است و ضرباهنگش ضربان آشنای قلب توست؟! تند و آرام! هر لحظه به هوایی!؟
بگذار بگویم که تو را دیدم- دیشب- مست در آغوش تابستانی حسی بیبدیل؛ و گاه خرامان بر دشت نگاهش- و چه میدانی که صدای قدمهایت، چرخش بیرحم نگاهت، و هر نفس گرم و صدای ارغوانیات تصنیف بینظیر حضویست بی بدیل! تو... رویای ماندنی!
نوشته شده در دوشنبه 88/9/9ساعت
11:25 عصر توسط زهرا حکیم آرا نظرات ( ) |
Design By : Pars Skin |